بازی و سرگرمی این وبلاگ هر هفته مطلب جدیدی داره. |
||||||||||||||||
دو شنبه 10 تير 1392برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان باحال,داستان زیبا,عکس,خنده دار,خنده,دار,باحال, :: 1:15 :: نويسنده : احمد رضا
یه روز صبح روزنامه نگاری داشت می رفت سرکار ولی به خاطر تصادفی كه شده بود توی ترافیك گیر افتاده بود.
اون وقتی دید ترافیکه و سر ساعت به محل کارش نمیرسه تصمیم گرفت همینجا كارش رو انجام بده و از تصادف یه خبر داغ تهیه كنه.
شنبه 8 تير 1392برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان باحال,داستان زیبا,عکس, :: 15:19 :: نويسنده : احمد رضا
چهار شنبه 4 ارديبهشت 1392برچسب:داستان,داستان گریه دار,گریه دار,تولد,کادو,داستان غمناک, :: 17:9 :: نويسنده : احمد رضا
ﭘﺴﺮ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ امروز رفتم با دوشتم آرمین و دختر خالم و خواهرم سینما! اسم فیلم که البته انیمیشن (اول انیمیشن ایرانی) تهران 1500 بود که خیلی باحال بود! اول من یه پاپ کرن خریدم آرمین (دوستم) و برادرش چیپس با سس خریده بودن! اول من دستمو بردم تو صندلی آرمین بعد دیدم دستم خیس شد! دیدم دستمو کردم تو ماستش! بعد آرمین خندید چیپسو ماستش افتاد روی پای من شلوار عید من ماستی ماستی شد! گذاشتمش رو دسته ی خواهرم داشتم شلوارمو پاک میکردم خواهرم روشو اونور کرد دوباره ماست افتاد رو پای من بعد روی زمین! اومدم ورش دارم دستمو کج کردم پاپ کرنام ریخت! بعد متوجه شدم صندلی ماستی شده! بعد جعبه ی خالی پاپ کرنمو تیکه تیکه کردم تا صندلیو باهاشون تمیز کنم! بعد انداختمشون رو زمین! برادر دوستم نور مبایلشو انداخت دیدم ماست قشنگ مالیده به همه جا! بعد تا فیلم تموم شد نوید گفت (بدویید) ما هم همه دوییدیم خارج شدیم! * پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .
پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد : "پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي. بقیه تو ادامه ی مطلب... ادامه مطلب ... خیلی عجیبه حتما بخونید! چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت. یه داستان خیلی خنده دار و کوتاه که اگه نخونید ضرر کردید! زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد. پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد. داستان کوتاه خنده دار سه تا زن انگلیسی، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میگذارن که اعتصاب کنن و دیگه کارهای خونه رو انجام ندهند تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کار رو به هم اعلام کنن. یه داستان کوتاه بسیار طنز! چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خوندن به تفریح رفته بودن و هیچ آمادگی برای امتحان نداشتن. بقیه ی داستان در ادامه ی مطلب... ادامه مطلب ...
زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟ میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد ؟ شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت : چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم بقیه ی داستان در ادامه ی مطلب...
ادامه مطلب ... آخرین مطالب پيوندها ابتدا ما را با عنوان بازی و سرگرمی لینک کنید سپس لینک خود را ثبت کنید!
|